تاب
مثل مردی قوی که چاقو خورده
از تخت بلند می شوم
پهلویم را می گیرم و می گویم چیزی نیست
پرستار اصرارمی کند باید بتادین بزنم
می گویم لازم نیست
به بوفه ی بیمارستان می روم
بستنی می خرم
و بیرون می روم
دختربچّه ای نگاهم می کند شکلک در می آورد
می خندم
بستنی ام را به او می دهم
و دور می شوم
و به این فکرمی کنم
که سالها پیش روی آن تاب نشسته بودم
کسی هلم داد
وقتی برگشتم
زنی شده بودم که
عینک دودی زده بود
تا کبودی دور چشمش دیده نشود...
# دنیا غلامی
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم بهمن ۱۳۹۹ ساعت 13:48 توسط دنیا غلامی
|