پرتقال خونی

.....................

تاب

 

مثل مردی قوی که چاقو خورده

از تخت بلند می شوم

پهلویم را می گیرم و می گویم چیزی نیست

پرستار اصرارمی کند باید بتادین بزنم

می گویم لازم نیست

به بوفه ی بیمارستان می روم

بستنی می خرم

و بیرون می روم

دختربچّه ای نگاهم می کند شکلک در می آورد

می خندم

بستنی ام را به او می دهم

و دور می شوم

و به این فکرمی کنم

که سالها پیش روی آن تاب نشسته بودم

کسی هلم داد

وقتی برگشتم

زنی شده بودم که

عینک دودی زده بود

تا کبودی دور چشمش دیده نشود...

# دنیا غلامی

 

+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم بهمن ۱۳۹۹ ساعت 13:48 توسط دنیا غلامی |