پرتقال خونی

.....................

طناب

طناب دار

 

 

طناب را دور گردنم پیچید
گفت : تو فقط خیالی
خیال ها را نمی شود داشت
فقط می شود دوست داشت
صدایش از روز اوّل در گوشم پیچید :
« تنهایم نگذار
خواهش می کنم باش
اصلا الکی دوستم داشته باش »

من امّا زخم های واقعی داشتم
دردهای واقعی
« دوستت دارم » های واقعی

طناب را محکم تر کرد
هنوز داشت حرف می زد
نفس نداشتم که بگویم
صندلی را بکش ...

# دنیا غلامی

+ نوشته شده در شنبه نوزدهم تیر ۱۴۰۰ ساعت 21:35 توسط دنیا غلامی |